Sunday, August 11, 2002

" سلانه سلانهً شاخها و آوازِ گاومیشها "

...
همه چیز ساده بود، باور کن

به درستی همین خوابها که می بینیم
از راحتی دو جفت کفش و نگاه بچه به پایین
وقتی که راه می رود
با دستهایی که از آرنج خم می شود


از فراموشی بندهای رخت وقتی که مادرم جوان بود
از بی خیالی خوابهای ظهر
و ابرهایی که با بادهای راحت می آمدند

از همین سادگی شش ماهه ای که سیراب از شیر مادر می خندد

به درستی همین باران و آوازِ بارون بارون چه خوبه

مثل بازیگوشی بزغاله ها
مثل آشی که پخته بود، قبل از آنکه برود
-
یاد بوته های گوجه و احساس خارشی که دستهایم را صدا میزد؛
و بوی غریبِ خاکی که آب خورده بود؛
و هوا
و آفتاب
-
...

گاهی شانه ام درد می گیرد
- می دانم که همه چیز را نمی توان دوره کرد -

...

دستیِ بی تفاوتِ تو شده ام
و یادم رفته
که وقتی کفشها واروو می شد
نحسی می آورد یا میهمان

یادم رفته که چه کسی نخها را به بادبادک گره می زد

-
بی خیالی که خیال می آفریند
از پرسه زدن با بارانی که هوا را هوسِ عاشقی می داد
پا بر زمینِ آسمان
مست لگدزن می شوم؛

از این سویِ دنیا
تا آن سویِ دنیا
صبوری گاومیشها را نشان می دهم
-

\ به میخم می کشی
از وسوسهً تو در من \

...

با باد خواهم شد
شاید همین صدا
کرختی راحتی را که در آفتابِ بعد از آشِ مادر بود
از ملافه ها در بهار
تا سلانه سلانهً شاخها در دور
هو بکشد
...

بعضی وقتها شانه ام درد می کند

چشم که می بندم
همه چیز ساده می شود
به نـَرم آرنجهایی که خم بود
و
...گـُرِ گرما و آواز گاومیشها...

No comments: