Thursday, June 18, 2009

آن خس و خاشاک تویی
پست تر از خاک تویی
شور منم نور منم
عاشق رنجور منم
زور تویی کور تویی
هاله ی بی نور تویی
دلیر بی باک منم
مالک این خاک منم

Tuesday, June 16, 2009

دلم خیلی برای کشته شده ها در راهپیمایی دوشنبه ٢۵ خرداد ١٣٨٨ و خانوادهاشون گرفته. روحشون شاد. این شعر کودکیم رو براشون میخونم و از تمام وجود براشون اشک میریزم


ما گلهای خندانیم

فرزندان ایرانیم
ایران پاک خود را

مانند جان می دانیم
ما باید دانا باشیم

هوشیار و بینا باشیم
از بهر حفظ ایران

باید توانا باشیم
آباد باشی ای ایران

آزاد باشی ای ایران
از ما فرزندان خود

دلشاد باش ای ایران


شعر از زنده یاد استاد عباس یمینی شریف

Friday, June 12, 2009

بسمه تعالي
هشدار هشدار
....
ملت شريف ايران، كاركنان صديق و متخصصان عزيز صنعت نفت ايران
با عرض سلام و درود و احترام به ارواح طيبه شهداي اسلام و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران به اطلاع مي رساند كه تصميم غير علمي و صرفاٌ تبليغاتي انتقال گاز ترش فازهاي ٩ و ١٠ توسط خط لوله انتقال ۵١٠ كيلومتري عسلويه به آغاجاري مربوط به فازهاي ۶، ٧ و ٨ که به منظور تزریق به چاه های نفت منطقه آغاجاری در خوزستان اختصاص يافته است بر اساس مطالعات علمي انجام شده زير نظر جناب آقاي پروفسور داوود رشتچيان و اينجانب در دانشگاه صنعتي شريف، حريم ايمن براي انتقال گاز ترش توسط اين خط لوله بين ١۵٠٠ تا ١٨٠٠ متر از طرفين اين خط مي باشد. هرگونه حوادث ناشي از نشتي گاز از اين خط لولۀ حاوي گاز ترش و سمي عواقب بسيار خطرناك و فاجعه انساني عظيمي را در بر خواهد داشت و از آنجا كه در تركيب گاز فازهاي مذكور درصد بالايي گاز سولفيد هيدروژن موجود است، استنشاق حتي به مدت ١ ثانيه از اين گاز موجب مرگ آني كليه موجوداتي كه در حريم اين خط لوله قرار دارند، مي شود. لذا از متخصصان و مهندسان صنعت نفت كشور خواهشمندم خود را در اين فاجعه انساني احتمالي شريك نكنند تا نام آن ها در تاريخ به عنوان جنايتكاران بشريت به ثبت نرسد
...
...
دكتر علي وطني
دانشيار مهندسي شيمي-گرايش گاز دانشگاه تهران
و نايب رئيس انجمن مهندسي گاز ايران
١٣٨٨/٣/١٨

Thursday, May 28, 2009

من با کفشهای قهوه ای راه می روم،
خودم دیدم
و نفس می کشم
میان نفس درختان
در مسیر ابرهای باران زا
به خواب نرم دشتهای سبزه پوش

دستهایم را
به نگاه زنبقها می سپارم،
به تکاپ دره های سبز و ساکت
به کُنارهای چشم به راه و همه گرمی آفتاب سرزمینِ من
تا فقط باد
آواز بخواند صبور



و آرام خواهم خفت
در کوه های خشک جنوب
در سعفهای بی گناه نخلها و نیشکرهای مقدس
و در ظهر گرسنه انار

...
..
.

Friday, May 08, 2009

.
Heutzutage kennen die Leute vor allem den Pries
......................................................und nicht den Wert.
....
...................................................................Oscar Wilde

Thursday, May 07, 2009
















به نگاهت اشاره ای
باران را نذر خواهم کرد
که آوندها را به وشت می آوری
و چشم به راهی نیامچه ها را نیم پرهونی خندان
به کوژ و کاوی رنگبار
تا آسمان
دیگرگونه
رخساره بشوید با خدا
..
باران را به عشایی ربانی خواهم برد
که نگاهت نور است
در پایکوبی سبزِ زمین

Tuesday, May 05, 2009










مانی محمدی پسر گل پروانه جعفری و کورش محمدی
/
/////نی نی، نی نی، چه خوبه//////نیشکرِ جنوبه
////////////خندون و ناز و گرمه//////رودخونۀ ولرمه
//////////////////وه که خودِ اناره//////صداش سازِ بهاره
//////////////////تنش، تنِ ترنجه//////بویِ بهار نارنجه
///////////////نگاش انگاری نوره//////سبزِ خوشۀ انگوره
/////////////////نی نی گلِ میخکه//////شادیِ ساقۀ پیچکه

Monday, May 04, 2009

سلام کویر و کوه خشک
سلام دریا و پشته های سبزِسیرِ چای
سلام سینۀ پر از حرف
سلام بغض مه گرفتۀ ابر
سلام تشویشِ نا امنِ ساقه های بلند درخت
سلام تقدیسِ نی، یالهای جنبنده
سلام سفره ماهیهای صبور آبهای عمیق
سلام باد آوازخوان، خواب ملایم دشتهای اندیشمند
سلام کوچکی گلهای بابونه
سلام گل میخک، قرنفل تنها
سلام دهانِ شکفتۀ گنجشکوارِ گرسنۀ انار
سلام بوی سکوت ظهر، خاک تشنه
سلام کودکانِ آبسوارِ کم عمرِ باران
سلام ای یادهای جاوید
سلام ای دوست

Thursday, November 06, 2008

وتو ماندنی
نگاره ای می شوی یگانه و یک به یک
از کودکیِ من
و جوشان-آغوزی شبزی و روزگانی
تا من گیاهی سبز شوم پسی دیگر
از تماشایِ گروسِ دهانی ماهی وار
ناشکیبِ برآمدنِ مادری به گرمِ پستانِ نیمروزی
.
و اوست
آوندی پایسته و پاینده
که تو را و مرا سبز می کند
با جان و خنده ها

Friday, October 24, 2008

روزپرانِ سوگ

کاتوره وار عبور می کنند

از رویِ نفسِ در یایِ سیاه

از رویِ شوربختیِ ساحلِ ارومیه

از رویِ گردۀ شکستۀ

زاگرس

.

دیماس

مدتی است رویِ جستاری کار می کنم که آن را شعرِ دانش نامیده ام. از آنجایی که هنوز نمی توانم آن را به خوبی بازنمود کنم و تنها شکل-واری اولیه و خام؛ اما تا اندازه ای قابلِ لمس، از آن دارم، اقدام به نوشتنِ نمونه هایی کرده ام تا شاید بدینگونه ویژگیهایِ آن بیشتر نمایان شود. نوشتۀ بالا نمونه ای است از این جستار

روزپره را در مقابلِ شب پره ساخته ام که همان پروانه است. زیرا که پروانه و شب پره هردو از خانوادۀ پولک-بالان؛ یا فلس-بالان، هستند ولی یکی از تفاوتهایِ آنان این است که شب پره فلس-بالی است شبزی و شب خیز، حال آنکه پروانه روزگانی است. از این رو واژۀ روزپره را برایِ پروانه بسیار درخور دانستم زیرا که بیانگرِ ویژگیِ زیباشناسانه و معناگرایی است

روزپرۀ سوگ نیز تیره ای است از پروانه که گویی ردایِ سیاه به تن دارد و بومیِ اروسیا و آمریکایِ شمالی است

کاتوره وار نیز اشاره ای است به حرکاتی اتفاقی، تصادفی، بختی و بدونِ ترتیب که نمونۀ خوبِ آن حرکاتِ کاتوره وارِ براونی است. پروازِ پروانه با اینکه گشتگاه و گذری دانسته و هویدا دارد، ولی در این گردش گویا هر دم به جهتی می رود. از این رو پرواز پروانه را بسیار بهتر می توانستم با گردش براونی بیان کنم. افزوده بر آن، در محدوده هایِ زاگرس زنانِ غم سوخته با چادرهایِ سیاهشان چونان روزپران سوگند که بختوار بر مزارها می گردند

Wednesday, October 22, 2008

بعد از مدتها باز شروع به نوشنتن می کنم، شاید نوشتن کمی مرا به خودم باز گرداند همچنانکه اشعار لورکا با صدای شاملو

دو زنبور عسل کارگر مغزم را وادار به جمع و ضرب می کنند و تلاش می کنم تا وزن هر کدام را تخمین بزنم: چیزی نزدیک به ده گرم. ترازو وزن مرا هفتاد کیلو نشان میدهد. جایی خوانده ام که زنبوران عسل کارگر نزدیک به شش هفته عمر می کنند و اگر خیلی بخت یارشان باشد شاید چهار تا پنج ماه دوام بیاورند و نیز اندازۀ آنها از شانزده میلیمتر تجاوز نمی کند. این در حالی است که منِ یکصد و هشتاد و پنج سانتیمتری وزنی نزدیک به هفتاد کیلوگرم دارم

این را خوب می دانم که بشر توانایی شبیه سازیِ هوش حشراتی کمی بی هوشتر از زنبور ، مثل جیرجیرک و از این دست حشراتِ بیچاره، را دارد؛ دست کم از دیدگاه نظری. حال آنکه هنوز به درستی معلوم نشده که بینِ آسچه ها و تارچه هایِ سلولهایِ مغزِ ما چه ماجرایی در جریان است. خلاصه اینکه هر زنبور کارگر شاید به زحمت به اندازۀ مادیِ یکدهم درصدیِ من برسد ولی تا دلت بخواهد بهتر از من با جهانِ پیرامونش چفت شده و کارهایش را هم بهتر و تمیزتر از من به پایان می رساند

خوب حالا هی بگو پادشاهِ زمین و برتر آفریده شدگان! من حتی وقتی به همین زنبور و یا یک عنکبوت فکر می کنم به مبهوتی و سکوت می رسم، چه برسد که بخواهم رفتارِ مغز پیشرفته تری را بررسی کنم؛ البته اگر بلد باشم بررسی کنم

اشکال از کجاست؟ واقعاً کجایِ کار ایراد دارد؟

فکر می کنم از اطمینانِ من به خودم است و یا شاید از ایمانِ من به عقل. همه اش تقصیرِ هگل است و یا همین هابرمارس که کارهایش را نجویده خورده ام و هنوز هم هضم نشده و تازه دل دردِ مغزی هم گرفته ام

نه! اِشکال از خودِ من است. مغزِ من توانایی و یا بهتر بگویم، تمرینِ کافی ندارد. تنبل است و با زیرکی در تمامِ این مدت کوشش کرده خودش را ورزیده جا بزند

زمانی فکر می کردم که ترسهایم را پشت سر گذاشته ام. اضطرابهایم به کنار رفته و بعد از تبِ عرفان زدگی توانسته ام به همه چیز به گونه ای نگاه کنم که با تمامِ ارزشمندیشان، بود و نبودشان علی السویه است./ این هم به گردنِ تو مهران کاشانی که تذکرة الاولیا را با لذت برایم می خواندی

اما به واقع اینگونه نیست چرا که من در فایق آمدن به ترسها و دلشوریهایِ عشقم ناتوانم و تلاشهایِ من آرامشی را دست نمی یابد. گویا بیهوده تقلا می زنم و دیگر به جای دستیاری، به اثبات خودم اصرار می ورزم. مغزِ من تمرین ندارد که اضطراب را بفهمد و به همین سبب است که ناتوانم و احساسِ خستگی می کنم از ترسِ سرطانی که می دانم نمی آید، از وحشتِ شیطانی که به هیبت فیلمِ جن گیر است و می تواند در حمام سراغِ آدم بیاید. خسته ام از فکر کردن به سرقتِ خون آلودِ همسایۀ کچلمان که نشانِ هم جنس بازی هم به شانه هایِ او چسبانده ایم زیرا که گوشواره ای در گوشِ راستش دارد، یا شاید هم چپش، و یا شاید هر دو گوشش، چه تفاوت دارد؟ مهم گوشواره است که دارد. ماهیچه هایم تحمل فرار مدام از نیشِ حشراتِ موذی را ندارد. مغزم نمی تواند دهشتِ غرق کنندۀ خونِ رویِ کاسۀ مستراح فرنگیِ فروشگاههایِ زنجیره ای را تاب بیاورد و بینی ام دیگر بویِ پلاستیکِ آلوده را حس نمی کند. نمی توانم بفهمم که بعد از مرگ، ما آن پایین زیرِ یک متر و چهل و هشت سانتیمتر خاک، از احساسِ خفگی بیشتر عذاب می کشیم و یا از اینکه می فهمیم همه جا تاریک است و هیچکس صدایمان را نمی شنود. اضطرابِ رویارویی با نکیر و منکر را درک نمی کنم و نمی توانم تصور کنم که عزراییل لباسی غیر از ردایی سیاه و بلند شبیه به آنچه که کشیشهایِ کاتولیک می پوشند، به تن دارد و صورتش غیرِ سفید باشد و چشمانش غیرِ به تمامی سیاه

چنین می نماید که نه مغزم و نه ماهیچه هایم قدرت عقب راندن این اضطرابها را ندارد و چون سالهاست ادعا می کنم که عارف شده ام، از این مغالطه و جمع اضداد رنج می کشم و نفسم گه گاه به شماره می افتد

مرا ببخش ای همۀ من، ای روحِ دوم من و ای عزیزترینِ عزیزانم و ای نزدیک ترین. ترسهایت را گوش نسپرده شنیده ام و تشویشهایت را باور نکرده دیده ام

بهتر آنکه ساکت باشم و گَندَش را بیشتر بالا نیاورم و مدام اعتراف به ناتوانی نکنم. حس می کنم که باید در خودم بگردم تا ریشه هایِ این ناتوان پنداری را بیابم. شاید اینگونه بتوان آن را درمانی بخشید. گویا ازنو و به گونه ای دیگر به عقل، شعور، بصیرت و ذهن ایمان آورده ام

پس بگذار دیگر به جستجویِ مادری باشم که مرهمی خواهد بود شفابخش

.

چند اعتراف

در مورد بزرگی یکدهم درصدی زنبور، از همۀ جاندارن پوزش می خواهم. به اشتباهِ خود بیشتر پی می برم آنگاه که به تواناییهایی مبهوت کنندۀ زنبورِ عسل؛ در هر ردۀ اجتماعی که هست، فکر می کنم

اول آنکه زنبورهایِ عسل گاهی برایِ پیدا کردنِ شهدِ گلِ مناسب تا کیلومترها؛ گزارش شده برخی اوقات تا بزرگیِ یکصد کیلومتر، دور از خانه پرواز می کنند. من یادم می آید صبحهایِ زود، زورم می آمد از رختخواب بیرون بیایم و بروم نانواییِ دمِ خانه امان که فقط پنج دقیقه از خانه فاصله داشت

دوم، زنبورها به راحتی و با دقت فراوان خانه اشان را پیدا می کنند و کمتر گزارش شده؛ و شایدم هم اصلاً گزارش نشده، که زنبوری گم شده باشد. تنها موردِ استثنا هاچ بود که در این ماجرا هم ژاپنی ها مقصر بودند. هر چه هست، روزانه دهها ویا شاید صدها نفر ایرانی در همین شهرِ دود و دوا؛ تهران، گم می شوند

سوم آنکه زنبورهایِ عسل مادۀ خوراکی گرانرو، مقوی و شیرینی به نامِ انگبین تولید می کنند که انسانها اصلِ آن را؛ و نه نمونۀ تقلیدی ای که قبیلۀ موریانِ چین می سازند، به بهایی سنگین خرید و فروش می کنند

چهارم، زنبورها توانی بالا و سوخت و کارمایه ای بهینه دارند که آرمانی می نماید برایِ مهندسان

و آخر اینکه من دیگر نایِ نوشتن ندارم در حالیکه زنبورها هنوز کار می کنند و به ملکه و خاک و خانه اشان وفادار و کلی خانواده دوست و ناموس پرست و خداوندگارانِ تقسیمِ کار. خوب شد! غلط کردم گفتم یکدهم درصد، بابا

.

سیاهۀ بازگشت نامه ها

داستانِ دنباله دارِ هاچ زنبورِ عسل

قطعۀ پرواز زنبورِ عسل اثر زنده یاد نیکلای ریمسکی کورساکف

گزارشات زنبور داران

دانشنانۀ جهانیِ اَبَرشبکه ایِ اروند

تحقیقاتِ دانشمندان از جمله خودم

Monday, December 15, 2003

الآن پسرخاله نادر گفت نفتکشی رو که بابا روش کار می کرد دارن حراج می کنن

...

باغهای شرکتی
با بته-گوجه ها و درختان توت و برگ مو

کیف-کیسه ای قهوه ای
و یک دست بزرگ و گرم
و بچه ای بر ساقه هایی باریک

هنوز در خاطرم باقیست
جرزهای بزرگ خانهَ پدری
:
آفتاب به کوه
سایه ها به بام
/ با بارش کلنگ و کاوش بیل /

...

ملوانان به خاک
و سکانداران رفته اند
...
کشتی ها را آرام آرام
حراج می کنند

Tuesday, September 17, 2002

" دژاوو "
...
قرار بود بیشتر از ده قدم جلوتر نرود؛
اما کسی دهانش را باز کرده بود
با چشمهای گشاد شمردن را نمی دانست
و جلوتر می رفت

خواب فیلها را دیده بودم میان درختهای کُنار
و بزهایی که ریحان را با گچ به دختری نقاشی می کردند

مردی که با دستهایش راه می رفت، می گفت
زمانی که چشمها گشاد می شوند
شمردن از یاد می رود

قرار بود بیشتر از ده قدم جلوتر نرود؛
اما دهانش باز مانده بود

کرخت شده بودم از پلکهایی که می لرزید
و شاید رسوب می کردم میان سوت ساعت و باد

...

عرق آلوده آب می جوید
و
...

می دانستم
صورتم را که می تراشیدم
درختی پشت سرم بود

قرار بود بیشتر از ده قدم جلوتر نرود
.

Thursday, September 12, 2002

" نگاه اول "

رنگ گرم خنده هایت را به تاریکی نخواهم برد

جنسی از تبار غازهای وحشی
خودی شده با بوی آب؛
شکل خاطره

در بخارآلود دشتهای خیس صبح خنک راه می روم
با دستهایم
همزادم
خودم
حرف می زنم؛

سرنوشتم را در قالب باد می ریزم
و چشم بر این دنیا نمی بندم

شکل گرم چشمهایت را به سرمای فراموشی نخواهم کشت
دهان باز آفتابگردانیت را
رنگ گرم خنده هایت را
در سیاهی ها و تاریکی نخواهم برد

جنسی از تبار اسبهای سفید
و یالهایی مأنوس
با رقص باد و پیچ موج
وحشی تندر و برق؛
و عادت بی وقفه نفس

آرام است بلند صبر درخت در زایش چوبی اش

همزاد آسمان به خواهشی تمیز
صورتش را با خدا می شوید

اسبها سر خم می کنند
و سم کوبان
تمام حجم هوا را در ریه جا می دهند
/
فاصله غریبی را چرخ می زند
در خواب و خاطره
برگ در پاییز
/
بلند است صبر درخت
و آرام می نماید؛
خدا در بطن چوبی اش لگد می زند
و زمین سرود می شود
در آوندها و رنگ سبز
...
.

Sunday, September 01, 2002

... فرهاد هم رفت
باز هم تنها ماندیم

شنبه روز بدی بود...
...
آخ اگه بارون بزنه...



شنبه روز بدی بود

Wednesday, August 28, 2002

" چشمهای ماهی و شانه های چوبی "

...در مشکل بندهای کفش ساده شده ام

از بی رحمی سی که می گذرم
دستهایم می لرزد
و خواب شانه های چوبی را می بینم
و صداها که پا برهنه راه می روند
و راهروها که ماتشان می زند

خوشه های گندم بی تقصیرند
که در اضطراب نگفته ها و گفته ها
سلطان دود و درختها را نشان می دادیم

چشمهای ماهی در دلتنگی خواب شانه های چوبی را می دید

در تخمین مرگ آبششها را مرور
و در تردد تردید اسکناس
انگشتها را تکرار می کنیم

/
در ترک خوردن بو و نشط نور
موها بلند می شوند
و گشادی چشمهای ماهی
در تعبیر چوبها و اختناق دود
به سردِ باد
دندان بریده
و بی خوابی لثه های درد پیوند می خورد؛
/با تصور خفه شدن در هوا/
/

کفشهایم دیگر بزرگ نمی شوند
و خواب شانه های چوبی را باور کرده ام

ناخنهایم را می چینم
و بندهای کفشم را می بندم
...

...بوی ماهی می آید


Tuesday, August 27, 2002

" ... "

مثل شکری و فضولی خندان بچه ای که همهً شیرینی را بالا می کشد

ترکیب سینما و سیگار
از سرد هوا
با شیک شیطنت از خود خودی تر زاغ کسی را زدن؛
به آبشاری از اسامی
در پالتویی مرطوب از نفس تنیده در یقه
مجذوب مرموزی
بر کفشهایی که همیشه صدایمان می زند
تا تلخی عرق سگی
هماره گرم شکایتی عزیز
به گفتاری نگفته شود

مثل شکری بر سفره ناشتا؛
هلیم آورده اند

Thursday, August 15, 2002

" نگاه ششم "

ساکت باش، نخند
باد شمال غرب می وزد و تو بور می شوی

صبور باش
گوشه پنهانی نیست
که من تمام شده ام
-
سفیدهایی که می آیند؛
سرخهایی که دور می شوند
و تماشای ایستاده زردهای شگفت زده
-
\ کاف سیصد و بیست و سه...\
\ سمت راست لطفاً \

جاده ها خالق دلتنگی اند
ساکت باش، نخند
بزرگ شدیم
و به سادگی همدیگر را مجازات می کنیم

...
من با کفشهای قهوه ای راه می روم، خودم دیدم

دوره می کنم جریان نامفهومی را که ناباورانه گذر کرد
و خیره می شوم به کفشهای قهوه ای

عادت کرده ام به نبض گنگی که شقیقه هایم را می کوبد

\ ... \

نـخند
بوی ماهی می آید
آمده اند بالا کـه آفتـاب بگیرند

- خوب بود ماهـی را شهامت داشتیم -

باد شمـال غـرب می وزد
و بور می شویم
...
" ...! "

به شانه هات با گور
از همین آمدنهای کودکانه
و از فراموشی کفشها و کفن سفید
...


فغان

Sunday, August 11, 2002

" سلانه سلانهً شاخها و آوازِ گاومیشها "

...
همه چیز ساده بود، باور کن

به درستی همین خوابها که می بینیم
از راحتی دو جفت کفش و نگاه بچه به پایین
وقتی که راه می رود
با دستهایی که از آرنج خم می شود


از فراموشی بندهای رخت وقتی که مادرم جوان بود
از بی خیالی خوابهای ظهر
و ابرهایی که با بادهای راحت می آمدند

از همین سادگی شش ماهه ای که سیراب از شیر مادر می خندد

به درستی همین باران و آوازِ بارون بارون چه خوبه

مثل بازیگوشی بزغاله ها
مثل آشی که پخته بود، قبل از آنکه برود
-
یاد بوته های گوجه و احساس خارشی که دستهایم را صدا میزد؛
و بوی غریبِ خاکی که آب خورده بود؛
و هوا
و آفتاب
-
...

گاهی شانه ام درد می گیرد
- می دانم که همه چیز را نمی توان دوره کرد -

...

دستیِ بی تفاوتِ تو شده ام
و یادم رفته
که وقتی کفشها واروو می شد
نحسی می آورد یا میهمان

یادم رفته که چه کسی نخها را به بادبادک گره می زد

-
بی خیالی که خیال می آفریند
از پرسه زدن با بارانی که هوا را هوسِ عاشقی می داد
پا بر زمینِ آسمان
مست لگدزن می شوم؛

از این سویِ دنیا
تا آن سویِ دنیا
صبوری گاومیشها را نشان می دهم
-

\ به میخم می کشی
از وسوسهً تو در من \

...

با باد خواهم شد
شاید همین صدا
کرختی راحتی را که در آفتابِ بعد از آشِ مادر بود
از ملافه ها در بهار
تا سلانه سلانهً شاخها در دور
هو بکشد
...

بعضی وقتها شانه ام درد می کند

چشم که می بندم
همه چیز ساده می شود
به نـَرم آرنجهایی که خم بود
و
...گـُرِ گرما و آواز گاومیشها...