من با کفشهای قهوه ای راه می روم،
خودم دیدم
و نفس می کشم
میان نفس درختان
در مسیر ابرهای باران زا
به خواب نرم دشتهای سبزه پوش
دستهایم را
به نگاه زنبقها می سپارم،
به تکاپ دره های سبز و ساکت
به کُنارهای چشم به راه و همه گرمی آفتاب سرزمینِ من
تا فقط باد
آواز بخواند صبور
و آرام خواهم خفت
در کوه های خشک جنوب
در سعفهای بی گناه نخلها و نیشکرهای مقدس
و در ظهر گرسنه انار
...
..
.
Thursday, May 28, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment