Wednesday, October 22, 2008

بعد از مدتها باز شروع به نوشنتن می کنم، شاید نوشتن کمی مرا به خودم باز گرداند همچنانکه اشعار لورکا با صدای شاملو

دو زنبور عسل کارگر مغزم را وادار به جمع و ضرب می کنند و تلاش می کنم تا وزن هر کدام را تخمین بزنم: چیزی نزدیک به ده گرم. ترازو وزن مرا هفتاد کیلو نشان میدهد. جایی خوانده ام که زنبوران عسل کارگر نزدیک به شش هفته عمر می کنند و اگر خیلی بخت یارشان باشد شاید چهار تا پنج ماه دوام بیاورند و نیز اندازۀ آنها از شانزده میلیمتر تجاوز نمی کند. این در حالی است که منِ یکصد و هشتاد و پنج سانتیمتری وزنی نزدیک به هفتاد کیلوگرم دارم

این را خوب می دانم که بشر توانایی شبیه سازیِ هوش حشراتی کمی بی هوشتر از زنبور ، مثل جیرجیرک و از این دست حشراتِ بیچاره، را دارد؛ دست کم از دیدگاه نظری. حال آنکه هنوز به درستی معلوم نشده که بینِ آسچه ها و تارچه هایِ سلولهایِ مغزِ ما چه ماجرایی در جریان است. خلاصه اینکه هر زنبور کارگر شاید به زحمت به اندازۀ مادیِ یکدهم درصدیِ من برسد ولی تا دلت بخواهد بهتر از من با جهانِ پیرامونش چفت شده و کارهایش را هم بهتر و تمیزتر از من به پایان می رساند

خوب حالا هی بگو پادشاهِ زمین و برتر آفریده شدگان! من حتی وقتی به همین زنبور و یا یک عنکبوت فکر می کنم به مبهوتی و سکوت می رسم، چه برسد که بخواهم رفتارِ مغز پیشرفته تری را بررسی کنم؛ البته اگر بلد باشم بررسی کنم

اشکال از کجاست؟ واقعاً کجایِ کار ایراد دارد؟

فکر می کنم از اطمینانِ من به خودم است و یا شاید از ایمانِ من به عقل. همه اش تقصیرِ هگل است و یا همین هابرمارس که کارهایش را نجویده خورده ام و هنوز هم هضم نشده و تازه دل دردِ مغزی هم گرفته ام

نه! اِشکال از خودِ من است. مغزِ من توانایی و یا بهتر بگویم، تمرینِ کافی ندارد. تنبل است و با زیرکی در تمامِ این مدت کوشش کرده خودش را ورزیده جا بزند

زمانی فکر می کردم که ترسهایم را پشت سر گذاشته ام. اضطرابهایم به کنار رفته و بعد از تبِ عرفان زدگی توانسته ام به همه چیز به گونه ای نگاه کنم که با تمامِ ارزشمندیشان، بود و نبودشان علی السویه است./ این هم به گردنِ تو مهران کاشانی که تذکرة الاولیا را با لذت برایم می خواندی

اما به واقع اینگونه نیست چرا که من در فایق آمدن به ترسها و دلشوریهایِ عشقم ناتوانم و تلاشهایِ من آرامشی را دست نمی یابد. گویا بیهوده تقلا می زنم و دیگر به جای دستیاری، به اثبات خودم اصرار می ورزم. مغزِ من تمرین ندارد که اضطراب را بفهمد و به همین سبب است که ناتوانم و احساسِ خستگی می کنم از ترسِ سرطانی که می دانم نمی آید، از وحشتِ شیطانی که به هیبت فیلمِ جن گیر است و می تواند در حمام سراغِ آدم بیاید. خسته ام از فکر کردن به سرقتِ خون آلودِ همسایۀ کچلمان که نشانِ هم جنس بازی هم به شانه هایِ او چسبانده ایم زیرا که گوشواره ای در گوشِ راستش دارد، یا شاید هم چپش، و یا شاید هر دو گوشش، چه تفاوت دارد؟ مهم گوشواره است که دارد. ماهیچه هایم تحمل فرار مدام از نیشِ حشراتِ موذی را ندارد. مغزم نمی تواند دهشتِ غرق کنندۀ خونِ رویِ کاسۀ مستراح فرنگیِ فروشگاههایِ زنجیره ای را تاب بیاورد و بینی ام دیگر بویِ پلاستیکِ آلوده را حس نمی کند. نمی توانم بفهمم که بعد از مرگ، ما آن پایین زیرِ یک متر و چهل و هشت سانتیمتر خاک، از احساسِ خفگی بیشتر عذاب می کشیم و یا از اینکه می فهمیم همه جا تاریک است و هیچکس صدایمان را نمی شنود. اضطرابِ رویارویی با نکیر و منکر را درک نمی کنم و نمی توانم تصور کنم که عزراییل لباسی غیر از ردایی سیاه و بلند شبیه به آنچه که کشیشهایِ کاتولیک می پوشند، به تن دارد و صورتش غیرِ سفید باشد و چشمانش غیرِ به تمامی سیاه

چنین می نماید که نه مغزم و نه ماهیچه هایم قدرت عقب راندن این اضطرابها را ندارد و چون سالهاست ادعا می کنم که عارف شده ام، از این مغالطه و جمع اضداد رنج می کشم و نفسم گه گاه به شماره می افتد

مرا ببخش ای همۀ من، ای روحِ دوم من و ای عزیزترینِ عزیزانم و ای نزدیک ترین. ترسهایت را گوش نسپرده شنیده ام و تشویشهایت را باور نکرده دیده ام

بهتر آنکه ساکت باشم و گَندَش را بیشتر بالا نیاورم و مدام اعتراف به ناتوانی نکنم. حس می کنم که باید در خودم بگردم تا ریشه هایِ این ناتوان پنداری را بیابم. شاید اینگونه بتوان آن را درمانی بخشید. گویا ازنو و به گونه ای دیگر به عقل، شعور، بصیرت و ذهن ایمان آورده ام

پس بگذار دیگر به جستجویِ مادری باشم که مرهمی خواهد بود شفابخش

.

چند اعتراف

در مورد بزرگی یکدهم درصدی زنبور، از همۀ جاندارن پوزش می خواهم. به اشتباهِ خود بیشتر پی می برم آنگاه که به تواناییهایی مبهوت کنندۀ زنبورِ عسل؛ در هر ردۀ اجتماعی که هست، فکر می کنم

اول آنکه زنبورهایِ عسل گاهی برایِ پیدا کردنِ شهدِ گلِ مناسب تا کیلومترها؛ گزارش شده برخی اوقات تا بزرگیِ یکصد کیلومتر، دور از خانه پرواز می کنند. من یادم می آید صبحهایِ زود، زورم می آمد از رختخواب بیرون بیایم و بروم نانواییِ دمِ خانه امان که فقط پنج دقیقه از خانه فاصله داشت

دوم، زنبورها به راحتی و با دقت فراوان خانه اشان را پیدا می کنند و کمتر گزارش شده؛ و شایدم هم اصلاً گزارش نشده، که زنبوری گم شده باشد. تنها موردِ استثنا هاچ بود که در این ماجرا هم ژاپنی ها مقصر بودند. هر چه هست، روزانه دهها ویا شاید صدها نفر ایرانی در همین شهرِ دود و دوا؛ تهران، گم می شوند

سوم آنکه زنبورهایِ عسل مادۀ خوراکی گرانرو، مقوی و شیرینی به نامِ انگبین تولید می کنند که انسانها اصلِ آن را؛ و نه نمونۀ تقلیدی ای که قبیلۀ موریانِ چین می سازند، به بهایی سنگین خرید و فروش می کنند

چهارم، زنبورها توانی بالا و سوخت و کارمایه ای بهینه دارند که آرمانی می نماید برایِ مهندسان

و آخر اینکه من دیگر نایِ نوشتن ندارم در حالیکه زنبورها هنوز کار می کنند و به ملکه و خاک و خانه اشان وفادار و کلی خانواده دوست و ناموس پرست و خداوندگارانِ تقسیمِ کار. خوب شد! غلط کردم گفتم یکدهم درصد، بابا

.

سیاهۀ بازگشت نامه ها

داستانِ دنباله دارِ هاچ زنبورِ عسل

قطعۀ پرواز زنبورِ عسل اثر زنده یاد نیکلای ریمسکی کورساکف

گزارشات زنبور داران

دانشنانۀ جهانیِ اَبَرشبکه ایِ اروند

تحقیقاتِ دانشمندان از جمله خودم

No comments: